سوم یا هفتم محمد حسن بو داشتیم غذای نذری می پختیم، که در حین کار خسته شدم و خوابم برد در خواب نوری را در آسمان دیدم که لحظه به لحظه به زمین نزدیکتر می شد آنقدر نزدیکم شد که دیدم محمد رضا روی هاله ای از نور ایستاده است؛ گفتم برای چه کاری آمده ای؟ گفت امده ام به غذا نگاهی کنم با ارامش سمت دیگ خورشت رفت و ان را هم زد و بعد به برنج ها نگاهی کرد و لبخند زد و سوار هاله ی نور شد؛ گفتم کجا میروی؟ گفت: باید بروم نمی توانم اینجا بمانم و آنقدر دور شد که به ستاره ای در اسمان درآمد.
(به نقل از خواهر شهید محمد حسن رحیمی)