آمده بود که برود چند ساعت تا رفتنش باقی مانده، داشتم نگاهش میکردم که دختر هفت ماهه اش چگونه روی سینه پدر بازی میکند که یکباره رو به من کر د و گفت ابجی بیا بچه رو از روی سینه ام بردار میترسم مانع رفتنم به جبهه شود؛ اما او هم مانع نشد و محمد رضا رفت و دیگر باز نگشت.
(نقل از خواهر شهید محمدرضا ایمانیان)