آن را که دل از عشق پر آتش باشد هر قصه که گوید همه دلکشش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی بشنو,بشنو که قصه شان خوش باشدهر وقت راهی خط مقدم میشدیم مرد و زن ، بچه و بزرگ پیش از ما می آمدند و استقبالی شکوهمند از برادران خود می کردند و نه تنها با هدیه و گل و دعا ما را بدرقه می کردند بلکه اشک چشم آنها راه گشای ما بود.پیرمردی بلند قامت که زیادی سن، کمی خمیده اش کرده بود دیدم که بر روی بام ایستاده و در دستی قرآن را باز کرده رو به آسمان گرفته و دست دیگرش را هم به جانب آسمان بلند کرده بود. فاصلۀ ما زیادتراز آن بود که بشنوم، ولی دیدم اشک چشمان این پیرمرد محاسن سفیدش را آبیاری می کرد، پس او برای پیروزی ما دعا می کرد و پیرزنها در هرکجا که به ما می رسیدند اشک چشمانشان جاری می شد و دعا می کردند، و مردان پسر بچه گان و جوانان هم همیشه ما را مورد تشویق قرار می دادند و یک دختر بچه کوچک در ایستگاه قطار گل به ما داد. و فقط تنها حرفی که از دهانش در آمد این بود که بعد از خدا چشم ملت به شما برادران است، پس باعث سربلندی شوید.
(قسمتی از وصیت نامه ی شهید)