زمزمه عارفانه...
خدایا خود می دانی من پرمدعا در خود چه احساس حقارتی می کنم، احساس حقارت از اینکه روزی این برادران را ملاقات می کردم و از عظمتشان غافل بودم و آن موقع بر فلاکت خود پی بردم که چشمانم شاهد عروج خونینشان بود در حالی که ذکر خدا را بر لب داشتند و بیشتر( الحمدالله رب العالمین) آخرین کلامشان بود.
خدایا به من بفهمان اینها چه می گفتند و چه می گویند، اینها را چه می شود ساعتها در دل شب پنجه در خاک می زنند می نالند و بخود می پیچند اگر اینها را ترسی از عذاب گناهانشان است و اگر اینها گنهکارند، پس چرا در چهره هایشان نور تو جلوه گر است روزها و هفته های متوالی یک خطا در رفتارشان و برخوردشان نمی توان پیدا کرد، چرا اینقدر جذابند و دوست داشتنی،آنچه نمی توان در انها پیدا کرد زشتی و پلیدی، خدایا تا کی باید شاهد بود این عاشقان تو و این مخلص ترین بندگان تو بدست بازیخورده ای پلید به خاک و خون کشیده شوند
آنانکه در این مرز و بوم خورشید حق و حقیقت را می بینند نیازی نیست حقیری مثل من خورشید را برایشان توجیه و توصیف کنم، و آنان را که قصد ندارند چشم باز کنند و پرده ها کنار بزنند و زیباییها را ببینند از توجیه و توصیف خورشید سودی نیست. اگر دسته سومی باشند وصیتنامه هزاران شهید بخون خفته انقلاب و اسلام عزیز برای راهنمایی شان کافی است.