قدش آنقدر بلند بود که متوجه کمی سنش و دستکاری که در شناسنامه اش نشده بودند. مادرش میگفت قدرش بلند بود به طوری که درون تابوت به سختی جایش میشد.
(به نقل از مادر شهید مجتبی اسماعیلیان)
قدش آنقدر بلند بود که متوجه کمی سنش و دستکاری که در شناسنامه اش نشده بودند. مادرش میگفت قدرش بلند بود به طوری که درون تابوت به سختی جایش میشد.
(به نقل از مادر شهید مجتبی اسماعیلیان)
سوم یا هفتم محمد حسن بو داشتیم غذای نذری می پختیم، که در حین کار خسته شدم و خوابم برد در خواب نوری را در آسمان دیدم که لحظه به لحظه به زمین نزدیکتر می شد آنقدر نزدیکم شد که دیدم محمد رضا روی هاله ای از نور ایستاده است؛ گفتم برای چه کاری آمده ای؟ گفت امده ام به غذا نگاهی کنم با ارامش سمت دیگ خورشت رفت و ان را هم زد و بعد به برنج ها نگاهی کرد و لبخند زد و سوار هاله ی نور شد؛ گفتم کجا میروی؟ گفت: باید بروم نمی توانم اینجا بمانم و آنقدر دور شد که به ستاره ای در اسمان درآمد.
(به نقل از خواهر شهید محمد حسن رحیمی)
دو سال از خدمت سربازی اش می گذشت که انقلاب شد؛ می خواست به جبهه های جنگ برود که ارتش اجازه نداد و گفت: گواهی پایان خدمتت را نمی دهیم، تو باید برای ارتش خدمت کنی؛ محمد رضا قبول نمی کند و در جواب می گوید: ارتش بی غیرت است، سیلی نصیب محمد رضا میشود که خواهرش میگوید تا چند روز گوشش را با چفیه بسته بود.
اما فقط به مادرش گفت که دلیل مخالفتش هم غذا بودن ارتش با بنی صدر است.
(به نقل از مادر شهید محمد رضا رحیمی)