وقتی مجروح شد می خواستند تا او را در پتویی بگذارند و به عقب برگرداننداما ناصر به آنها گفته بود: من را نبرید و رو به قبله ام کنید و بعد دستهایش را بالا برد و گفته بود: خدایا این شهید ناقابل را بپذیر.
(روایت شده از خواهر شهید ناصر نوروزی فر)
وقتی مجروح شد می خواستند تا او را در پتویی بگذارند و به عقب برگرداننداما ناصر به آنها گفته بود: من را نبرید و رو به قبله ام کنید و بعد دستهایش را بالا برد و گفته بود: خدایا این شهید ناقابل را بپذیر.
(روایت شده از خواهر شهید ناصر نوروزی فر)
یک روز صبح دیدم ناصر در خود فرو رفته بود، به او گفتم صبحانه ات را بخور باید برای عملیات آماده شویم . گفت: دیشب خوابی دیدم ، خواب دوارده امام را.مطمئنم شهید می شوم، مراقب همسرم باشید او یتیم است نمی خواهم مدیونش باشم.به او بگویید ازدواج کند.
برایش خیلی مهم بود که همسرش ازدواج کند و خوشبخت شود حتی در وصیت نامه اش هم قید کرده است.
(روایت شده از خواهر شهید به نقل از هم رزم شهید ناصر نوروزی فر)
وقتی ناصر شهید شد خانواده خیلی بی تاب بودند و گریه می کردند. پدرش بسیار بی تابی می کرد و می گفت:"چیندی وَر چیندی"
سه سال بعد از شهادت ناصر پدرش هم به رحمت خدا رفت.
(روایت شده از خواهر شهید ناصر نوروزی فر)
معلم بود و در روستاهای اطراف نجف اباد (دهق و علویجه) درس می داد و در ایام تعطیلات به جبهه میرفت. در دوران معلمی بسیار سخت گیر بود و از بچه ها انتظار داشت تلاش کنند.
وقت نماز که می شد دیگر درس برایش مهم نبود،به بچه ها می گفت که آماده نماز شوند و همه با هم نماز می خواندند.
بعد از شهادتش برای تشییع پیکرش خیلی شلوغ شده بود از روستاهای اطراف هم آمده بودند
هیچ وقت یادم نمی رود همیشه وقتی می خواست به جبهه برود لبخندی به لب داشت،می خندید و می رفت...
(روایت شده از خواهر شهید ناصر نوروزی فر)