وقتی می خواست به جبهه برود اجازه نمی داد بدرقه اش کنیم؛ می گفت شاید یکی از رزمنده ها مادر نداشته باشد و که به بدرقه اش بیاید و دلش بگیرد و ناراحت شود.
(ر وایت شده از مادر شهید مرتضی ایمانیان)
وقتی می خواست به جبهه برود اجازه نمی داد بدرقه اش کنیم؛ می گفت شاید یکی از رزمنده ها مادر نداشته باشد و که به بدرقه اش بیاید و دلش بگیرد و ناراحت شود.
(ر وایت شده از مادر شهید مرتضی ایمانیان)
محمد رضا جبهه بود؛ من و همسرم در مشهد، داشتم زیارت میکردم که تعدادی از شهدا را برای طواف آورده بودند، به یکباره یاد محمد رضا افتادم و دلم لرزید اما هر چه میکردم نمیتوانستم برایش دعا کنم انگار زبان در دهانم خشکیده بود ؛رفتم بازار تا برایش شلواری به عنوان سوغات بخرم ولی هرچه فکرکردم سایزی به ذهنم نمی امد از سوغات هم منصرف شدم؛ وقتی برگشتیم خبر شهادت محمد رضا همه جا پر شده بود.
(به روایت از خواهر شهید محمد رضا نجفیان)